سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۲۴ ق.ظ
سیره معصومین(علیهم السلام) با زیردستان قسمت ششم -گذشت از لغزش زیردستان
گذشت از لغزش زیردستان
هم چنین نقل شده است که امام سجاد(علیه السلام) در یک روز، دو مرتبه خدمتکارش را صدا زد و وی پاسخ نداد. برای بار سوم که او را خواست، پاسخ داد، امام فرمود: فرزندم! آیا صدای مرا نشنیدی؟ گفت: بله، شنیدم. فرمود : چرا جواب ندادی؟ گفت: چون از خشم و غضب شما ایمن هستم. فرمود: سپاس خدایی را که خدمتگزارم را از من ایمن ساخته است.(13)
امام علی(علیه السلام) در یک روز، غلامی را چندین را صدا زد، ولی او پاسخ نداد. از خانه خارج شد، غلام را دید که پشت در ایستاده است. فرمود: چرا پاسخ مرا ندادی؟ عرض کرد: اول این که حال و حوصله نداشتم و دوم این که از عکس العمل شما در امان بودم. امام فرمود: «الحمدالله الذی جعلنی ممن یامنه خلقه امض فانت حرلوجه الله؛(14) سپاس خدا را که مخلوق خویش را از من ایمن گردانیده است. برو؛ به خاطر خدا رهایت کردم».
خادمی از خادمان امام حسن مجتبی(علیه السلام) کاری انجام داد که باید مجازات می شد. امام دستور داد که او را کیفر دهند. خادم عرض کرد: مولای من! آنها که مردم را مورد عفو قرار می دهند. حضرت فرمود: از تو گذشتم. آن گاه خادم گفت: یا مولای من! خداوند نیکوکاران را دوست دارد. حضرت در پاسخ فرمود: «انت حرلوجه الله و لک ضعف ما کنت اعطیک؛(15) تو را در راه خدا آزاد کردم و برای توست دو برابر آن چه دادم».
هم چنین روایت شده است که امام حسن مجتبی(علیه السلام) گوسفند زیبایی در خانه نگه داری می کرد. روزی دید که پای گوسفند، شکسته است. به غلامش فرمود: چه کسی پای گوسفند را شکسته است؟ گفت: من شکستم. امام فرمود: چرا این کار را کردی؟ گفت: می خواستم شمارا ناراحت کنم. امام(علیه السلام) لبخندی زد و فرمود: «لأفرحنک انت حر لوجه الله؛(16) من هم در عوض تو را خوشحال می کنم؛ تو در راه خدا آزاد هستی».
سفیان ثوری، یکی از شاگردان امام صادق(علیه السلام) می گوید: روزی نزد آن حضرت رفتم و دیدم که رنگ چهره شان دگرگون است؛ سبب را پرسیدم. فرمود: من اهل خانه را از این که بالای بام بروند، منع کرده بودم. امروز که وارد منزل شدم، دیدم یکی از کنیزان که مسئول تربیت فرزندم می باشد، با آن کودک از نردبان بالا رفته است. او تا مرا دید. یکه خورد و کودک از دست او رها شد و بر زمین افتاد و از دنیا رفت. من برای مرگ کودک برافروخته نیستم، بلکه از این ناراحتم که چرا این کنیز از من وحشت کرده است! آن گاه امام(علیه السلام) رو به کنیز کرد و دوبار فرمود:«بر تو عیبی نیست؛ تو را آزاد کردم»!(
۹۱/۰۲/۱۲