معمولا چند روز مونده به13 رجب روز میلاد پربرکت امیرالمومنین پیامکهای تبریک و گاهی شوخی برای تمامی ما ارسال میشه که معمولا به مقایسه روز پدر و روز مادر و خرید طلا و جوراب مپردازن
امسال در یک جمع خانوادگی خانمهای فامیل با خوندن این پیامها که خیلی هم نسبت به سالهای پیش زیادتر شده داشتن با آقایون کلکل می کردن که وقتی بحث جدی شد یکی از خانمها گفت اصلا کجای تقویم نوشته شده روز 13 رجب روزه مرد یا روز پدره؟ توهیچ تقویمی این روز ننوشته ولی روز زن رو تو تقویم نوشتن
وقتی توسط کارشناسان محترم حاضر در جلسه تحقیق و تفحصی از تمامی تقویمها و سررسیدهای موجود بعمل اومد صحت فرمایشات خانمها تایید شد
من هم که بیشتر ناظر قضیه بودم خیلی به این موضوع فکر کردم
یاد حدیثی از نبی مکرم اسلام رسول مهربانی افتادم که فرمودند: " انا و علی ابوا هذه الامة یعنی من و علی پدران این امت هستیم، پس اگر ما خودمون رو شیعیان امیرالمومنین میدونیم در روز ولادت ایشان شایسته است که مقام پدر امت را قدر بدونیم
در ضمن مگر قدر دان زحمات پدر و یا همسر خود بودن نیاز به این داره که تقویم این روز را به ما یاد آوری کنه؟ آیا اینکه ما دل پدر و یا همسرمون رو شاد کنیم نیاز به روز معینی داره؟
ودیگه اینکه دل پدرها اونقدر آسمونیه که هدیه گرفتن یه جوراب که با پول زحمتکشی خودشون خریداری شده بیشتر از تمامی هدایای ارزشمند مادی جهان خوشحالشون میکنه
پس بیاید روز پدر رو در تقویم دلهامون ثبت کنیم نه در تقویمهای کاغذی روی دیوار
به مناسبت تقارن روز پدر وسالگرد انتخاب مقام معظم رهبری
نامه ای به امام خامنه ای / «آقا» را از هر طرف بخوانی آقاست
حسین قدیانی
سلام «آقا». می خواهم نامه بنویسم به شما. حرف بزنم. می خواهم مقصد نامه ام را بنویسم «فلسطین جنوبی». می خواهم دل خوش کنم به خوشی های روزگار. شاید به دستت رسید و خواندی. از «ماه» که چیزی کم نمی شود. شما «آقا»ی مایی. «آقا» را از هر طرف بخوانی «آقا»ست. با شما نجوا نکنیم، می پوسیم. از هر سو برویم، آخر به شما می رسیم. رود اگر چه جاری است، لیکن مسیر دریا را بلد است. می پیچد و می خمد تا دست به دریا دهد. آه! چه لذتی دارد شما را داشتن. قلب به دلیلی باید بزند. «ولایت فقیه» دلیل زندگی ماست. من اصلاً مراقب نیستم غلو نکنم. مشکلم قصور زبان در مدح شماست. مشکلم چیز دیگری است. فرض کن یک منتظر می خواهد به نائب امام زمان، نامه بنویسد. خب سخت است. ننویسد هم سخت است! خوش به حال شهدا. دم رفتن، راحت بود نوشتن. ای خوشا صفحه، خاک باشد و جوهر قلم، خون. لحظه ای است لحظه عاشقی. ما اما فاصله ها داریم با دیدار. زندگی شده حجاب شهادت. غرور شده آفت بصیرت. نمی فهمیم شما را. ماهی، همه دریا را چگونه بفهمد؟! پروانه، همه آسمان را چگونه تصویر کند؟! مایی که نمی فهمیم شما را، چه بیم از غلو؟! کلمات ما کجا و کمالات شما کجا؟! ببخش که این نوشته در شأن شما نیست، هر چند قدر مرا بالاتر می برد. من اینجا روزنامه نگار نیستم؛ فرزند شهیدم. دوست دارم این سمت را. فرزند شهید که باشی، جور دیگری به «خامنه ای»، می گویی «آقا». چفیه شما، چفیه شهداست. با شهدا باشد، هنوز هم برای ولی فقیه جان می دهند. شنیده ام شهدا رجعت می کنند. رجعت کنند، باز هم به عشق ولی فقیه شهید می شوند. در رگ ما خونی است بی قرار در سینه ما دردی است که دوایش شهادت است. شهادت، زیباترین نسخه ای است که خدا برای عاشق می پیچد. ما عاشق خداییم. عاشق «دست خدا». دست خدا مجروح نیست. روح «کف العباس» دارد. جراحت از نگاه ماست که نمی فهمیم شما را، اما بدان دوستت داریم «آقا»، همچنان که پدران مان «خمینی» را دوست داشتند. حتی ما بیشتر. فرزندان ما از خودمان بیشتر. می دانی «آقا»! آنجا که شما نباشی، جبهه ما نیست. ما اردو در سرزمین ولایت زده ایم. خمینی یعنی خیمه. خامنه ای یعنی جبهه. مکتب ما «اسلام» هم که باشد، جز با قرائت ولی فقیه، قبولش نداریم. کربلا به پا کنی، با خون مان راحت تر سخن می گوییم تا با کلمات. دارم حساب می کنم از 68 به این طرف، چند سال می شود؟! سرباز چشم بر هم می زند، جنگ تمام می شود، اما در عوض، فرمانده پیر می شود. «آقا»! معایب ما، محاسن شما را سپید کرد. شاید هم معایب سیاست، محاسن ولایت را. چه بسیار حادثه که شما نگذاشتی فتنه شود، و ما نفهمیدیم. چه بسیار فتنه تلخ که پایانش 23 تیر و 9 دی شد، شیرین تمام شد، و ما نفهمیدیم. به خود گفتیم «عمار»، اما بی خود گفتیم. باد می برد پروانه را، اگر که آسمان قرار نداشته باشد. قرارگاه ما شمایی «آقا». «قرارگاه عمار»، «بیت رهبری» است. «علی» در هر عصری، «عمار» دارد و «میثم تمار». اگر «عمار» یعنی یار «علی»، آنکه امروز بر صورت اغیار سیلی می زند، «سفیر نهج البلاغه» است. «سیدعلی» بودن، کار سختی است. بعد از «محمد»، «ولی» بودن، کار دشواری است. فتنه را مدیری چون شما باید، که دست آخر، سران فتنه هم بیایند و رأی بدهند. شما مظلومی «آقا»، مثل «انقلاب اسلامی» اما اقتدارتان بسیار بیشتر است. ما به اقتدار شما افتخار می کنیم، آنجا که در صف رأی مان، اصحاب قلیل فتنه را می بینیم. روزهایی هست که می ایستیم به نوبت تا در انتخابات جمهوری اسلامی رأی دهیم. روزهایی هست «آقا» که با شناسنامه می آییم. جز این، روزهای دیگری نیز هست. روزهایی که وصیت نامه، هویت ما می شود. ایام بیعت. بیعت فرق دارد با رأی. رأی می آید و می رود، آنچه اما هیچ طوفانی یارای خم کردن قامتش را ندارد، بیعت ما با شماست. خون بر خلاف رأی، نمی آید و نمی رود، بلکه فقط به عشق محبوب جاری می شود. کاش بدانی «آقا» چه لذتی دارد امامی چون خامنه ای داشتن. شما بگو چیست راز گریه های ما؟ مگر می توان شما را دید و اشک نریخت؟ چیست راز این گریه ها؟ ولایت چه می کند با قلوب عشاق؟ شما بگو! پدرم در وصیت نامه اش نوشته: «خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی(عج)، خمینی را نگهدار». امام که رفت، غصه ها خوردم. شما که رهبر شدی، دیدم خدا روی هیچ شهیدی را زمین نمی اندازد. تا انقلاب مهدی(عج) خمینی شده خامنه ای. خمینی زنده است. عاشق این شعارم: «دست خدا بر سر ماست، خامنه ای رهبر ماست».
¤¤¤
ای سید و مولای ما! سالها بعد از فتن 78 و 88 دارم با شما سخن می گویم. با همه معایب مان، عهد کرده بودیم اینجا کوفه نباشد. اینجا کوفه نیست. تا انقلاب آفتاب، ستاره هر روز، عشقش به ولی فقیه فزونی می گیرد. ما نه فقط منتظر خورشیدیم، بلکه انتظار یک لحظه ناب را نیز می کشیم. نگاه ما به دست کف العباسی شماست. آری! در علقمه باید ریشه داشته باشد آن دست، که دست در دست یوسف زهرا(س) بگذارد. با این همه آرزو، بگذار پروانه بد تفسیر کند آسمان را. در اقیانوس ظهور، تصویر ماه می بینم. امن تر از ولایت، ما را چه ساحلی است «آقا» جان؟! دل به دریا می زنیم، امر کنی طوفان می کنیم، بخواهی سر می بازیم، اما از ما نخواه با شما نجوا نکنیم. نوشتن از پرواز، کمترین سهم پروانه زخمی است! گفت: «ای نامه که می روی به سوی حسین، از جانب من ببوس روی حسین».
¤¤¤
راستی «آقا»! دوست دارم در این نامه، خطاب به شما با کلماتی بغض آلود بنویسم: پیشاپیش روز پدر مبارک! این را اما خوب می دانی؛ «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست».
استرس، فی نفسه خطرناک نیست، هر کس در زندگی اهداف، فعالیت ها و فراز و نشیب هایی دارد. اما وقتی اینها از حد بگذرند، خطرآفرین می شوند. شما می توانید استرس غیرقابل کنترل را تشخیص دهید و از راههای رفع آن مطلع شوید.
شناخت استرس
استرس، نقطه شروع ابتلا به افسردگی است که می تواند بر سلامت جسم و روح شما تأثیر بگذارد. از این رو شناخت عوامل استرس زا و آنچه را که برای کاهش این عوامل می توانید انجام دهید، دارای اهمیت است.
هرگونه واقعه ای نظیر مرگ عزیزی، طلاق، یا جدایی، بیرون رفتن فرزند از خانه درست مانند داشتن بیماریهای طولانی مدت یا نقص عضو موجب استرس می شود. اما وقایعی هم نظیر ازدواج، خانه عوض کردن، پیداکردن شغل جدید و رفتن به تعطیلات تقریباً استرس زیادی ایجاد می کنند. نگرانی درباره سررسیدها، موفق نبودن در رقابت در انجام یک کار خاص نیز ممکن است موجب بروز علائم استرس، مثل کم طاقتی، تنش، احساس خستگی و اشکال در خوابیدن شوند.
بقیه در ادامه مطلب
نظرسنجی از مدیران ارشد شرکتهای بزرگ و موفقی که مجله معروف فورچون آنها را فهرست میکند، نشان میدهد که بزرگترین دلیل شکست یا ناکامی مدیران از دیدگاه این مقامات، نداشتن مهارتهای لازم در زمینه روابط انسانی است. |
|
منابع انسانی یا به عبارت بهتر سرمایههای انسانی از مهمترین عوامل تولید در یک سازمان به شمار میرود. منبع: محبوبه درخشانی |
چرا کارکنان از سازمان می روند؟
کارکنان به دلایل مختلفی سازمان را ترک می کنند. این موارد لزوما دلایل روشنی نیستند و بعضا به خاطر برخی از دلخوری ها و ناراحتی ها کارکنان مصمم به خروج از سازمان می شوند. برخی از موارد که در تحقیقات به عنوان مهم ترین عوامل محسوب شده اند، عبارتند از:
تغییر رهبری شرکت: در صورتی که کارکنان احساس کنند کیفیت تصمیم های مدیریت ارشد شرکت مناسب و به صلاح نیست یا این که با تغییر مدیریت شرکت، کارکنان نتوانند به تیم مدیریتی جدید و تصمیم های آن ها اعتماد کنند، مصمم به خروج از سازمان می شوند.
بقیه در ادامه مطلب
ابتدا خودم را می کشتم تا دبیرستانم را تمام کنم وبه دانشگاه بروم وسپس می مردم تا دانشگاه را تمام کنم ووارد بازار کار شوم .سپس خودکشی می کردم تا ازدواج کنم وبچه دار شوم .
بعد از آن برای بچه هایم می مردم تا بزرگ شوند ومن بتوانم سر کارم بر گردم .اما بعدآن می مردم تا بازنشست شوم.
الان در حال مرگم وناگهان متوجه شدم که فراموش کرده ام زندگی کنم.
لطفااجازه ندهید چنین اتفاقی برای شما رخ دهد .قدر وضعیت کنونی تان را بدانید واز هر روزتان لذت ببرید.
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری گ... می خوری تو و هفت جد آبادت … خجالت نمی کشی؟ …
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم … حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد … همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد …